قند و پند

ساخت وبلاگ
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت. روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت، نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت! و فردا صبح زود آن را فروخت... گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟ گفت: نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!   حکمت این داستان :   خداوند الطاف مخفی دارد،ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم!! قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghandoopanda بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 22:50

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : دستمونو, نویسنده : ghandoopanda بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 18:36

روزي حضرت ابراهيم(علیه السلام) در نزديكي بيت المقدس پيرمردي را ديد. حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند وپرسیدند منزلت كجاست؟ پاسخ داد كه: منزلم پاي آن كوه است.  حضرت ابراهيم فرمودند مهمان هم ميپذيري؟  پيرمرد تاملي كرد و گفت: عيبي ندارد ولي آبی در مسير هست که عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم! حضرت پرسيدند خودت چطور عبور ميكني؟ پيرمرد حضرت ابراهيم را نميشناخت ، جواب داد از روي آب رد ميشوم!  حضرت فر قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghandoopanda بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 18:36

دختری کتاب می‌فروخت و معشوقه‌اش را دید که به‌سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود. به معشوقه‌اش گفت: آیا به‌خاطر گرفتنِ کتابی‌که نامش " آیا پدر در خانه‌ هست" از شکسبرس نویسندۀ آلمانی، آمده‌یی؟ پسر گفت: نخیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم " کجا باید ببینمت" از توماس هرنانیز نویسندۀ انگلیسی، آمده‌ام. دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌توانی کتابی‌ به نام " زیرِ درختِ عم" از قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : طنزمایه, نویسنده : ghandoopanda بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 18:36

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghandoopanda بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 13:48

ایام بهار بود و مردم برای جشن بهاری خود را آماده می کردند. چند دلقک از سرزمینی دور از دهکده شیوانا عبور می کردند. آنها نمایشی ترتیب دادند و شرط تماشای نمایش را پرداخت مبلغی سنگین تعیین کردند. همه مردم نمی توانستند این نمایش خنده دار را ببینند و فقط عده خاصی می توانستند به دیدن نمایش بروند. روزی شیوانا دختر و پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده از کنار مدرسه عبور می کنند. شیوانا با تبسم پرسید:” دهک قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : شیوانا,درون, نویسنده : ghandoopanda بازدید : 32 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 15:23

طولانی برنامه داشته باشید ـ بزرگی می گویید اگرآدمی در دنیا کاری انجام داد وموفق شد معنی آن این است که همه ی آدم ها میتوانند آن کار را انجام دهند و موفق با شند.-بزرگترین نعمت خداوند در زندگی بعد از نعمت حیات و سلامتی ، دوستی یک مرد بزرگ می باشد چرا که دوستی یک مرد بزرگ انسان را به آرزهایش می رساند. قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghandoopanda بازدید : 25 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1396 ساعت: 21:47

زن و مرد جوانی برای کسب آرامش نزد شیوانا آمدند. آنها به شدت مضطرب و افسرده بودند و از شیوانا می خواستند تا به آنها روشی برای بی خیالی و آسودگی ذهن بیاموزد. شیوانا دستش را به سوی آنها دراز کرد و گفت :” نگرانی خود را در کف دست من بگذارید تا شما را از آن رها سازم!؟ ” زن با لکنت گفت:” اما استاد نگرانی م قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghandoopanda بازدید : 13 تاريخ : جمعه 6 مرداد 1396 ساعت: 18:00

روزی امیرالمومنین (علیه السلام) به عمار یاسر و عبدالله بن ابی رافع و ابوهیثم تیهان، ماموریت داد   تا مالی را که در بیت المال بود، تقسیم کنند و به آنها فرمود: «عادلانه تقسیم کنید و کسی را بر کسی   برتری ندهید.» آنها مسلمانان را شمردند و مقدار مال را نیز حساب کردند ، معلوم شد که به هر کس سه دینار میرس قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghandoopanda بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 16:07

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها   روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و   مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه   كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند قند و پند...ادامه مطلب
ما را در سایت قند و پند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghandoopanda بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 9:13